۱۷ آذر ۱۳۹۶

مستان خرابات،

مستان خرابات، ز خود بی خبرندجمعند و ز بوی گل پراکنده ترند ای زاهد خود پرست، با ما منشینمستان دگرند و خود پرستان دگرندزنده یاد رهی معیری
۵ خرداد ۱۳۹۴

ساغر صبح

شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند زنده یاد رهی معیری
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

ترک خودپرستی کن

گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی در حریم اهل دل جلوه خدا بینی راز آسمانها را در نگاه ما خوانی نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی در مصاف مسکینان چرخ را زبون […]
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

خانمانسوز بود، آتش آهی گاهی

خانمانسوز بود، آتش آهی گاهی                                  ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید                              سالک بیخبر خفته براهی گاهی قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود                      بعزیزی رسد افتاده […]
۱۱ فروردین ۱۳۹۴

غنچه پژمرده

  عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است […]
۱۱ فروردین ۱۳۹۴

غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد […]
۲۶ آذر ۱۳۹۲

دمی دیگر با رهی معیری

دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرددل آتشین من بین که به موج آب ماندز شب سیه چه نالم؟ […]
۱۹ آذر ۱۳۹۲

دمی با رهی معیری

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو […]