پرویز افتخاری

۵ اردیبهشت ۱۴۰۲

اعجاز من

صدایم کن اعجاز من همین است نیلوفر را به مرداب می‌‌بخشم باران را به چشم‌های مردِ خسته شب را به گیسوانِ سیاهِ سیاهِ خودم و تنم را به نوازشِ دست‌هایِ همیشه مهربانِ تو صدایم کن تا […]
۲۸ فروردین ۱۴۰۰

دستان تو

برای لحظه ای دستانت لطیفت را به من بده چشمانت زیبایت را ببند بگذار دلم با انگشتان تو این بار روی دیوار نقاشی بکشد و حس کن رنگها چه تبی دارند وقتی دستهای تو ان ها […]
۲۸ فروردین ۱۴۰۰

عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا

عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا من در افتاده ام از پا ، دگر ای همسفران ببُرید از من و تنها بگذارید مرا سرنوشت من و دل بی […]
۸ اسفند ۱۳۹۹

سحر نزدیک است

از من پرسید برای خدا بگو چه شد که شاخه های درخت بلوط خشکیدند ؟ دریا ها سنگ شدند کوه ها فروریختند پرندگان خاموش ..گلها پژمرده وسبزه ها در بهاران هم زرد دلاوران همه در پشت […]
۸ اسفند ۱۳۹۹

وقتی کسی را که دوستت دارد آزردی… با غرورت ..با دروغهایت ..با پنهان شدن پشت دیگران او آرام آرام شکسته میشود اما می ماند نه اینکه نفهمد ..بلکه چون دوستت دارد..به عشق ایمان دارد .. ان […]
۸ اسفند ۱۳۹۹

رفتیم وکس نگفت زیاران که یار کو؟

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟ آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟ چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟ چون می […]
۸ اسفند ۱۳۹۹

پیله ی درد

گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد نم نمک “شاپرکی” خوشگل و زیبا بشوی گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود تا مبدل به” شرابی” خوش و گیرا بشوی گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس می شکند تا […]