می خواهم مثل قدیمی ها خوشبخت باشیم
یک خوشبختی ساده ی دوست داشتنی
یک ایوان و عصرهای جمعه
تکیه دادن به یک صندلی
و زیر لب زمزمه کردن یک شعر
شنیدن صدای بازی بچه ها
صدا کردن نام تو
جانم شنیدن های تو …
و هزاران حرف نگفته را
با یک نگاه با یک سکوت ،گفتن
می خواهم تمام قانون های
این زندگی های امروزه را
دور بی اندازم از نو
قدیمی شوم
و به مادربزرگ پیرم بگویم:
راست می گفتی جان دل
قدیمتر ها
“تعهــــد” حرمت داشت و
“عشـــق” عشق بود … !