در کوی خرابات،
۱۲ مرداد ۱۳۹۵
… یه همیشگی
۲۱ مرداد ۱۳۹۵

قدر گل و بستان

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را

بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را

1ad3fbde9e303a9f7ffe3dc7efe4b5be

ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت

تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را

مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت

بایست کشید اکنون این رنج بیابان را

صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه

ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را

دلبسته این دامی، مرغابی این دریا

کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را

در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد

کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را

گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد

الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را

کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق

در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را

در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند

می برد ز یادم کاش شبهای گلستان را

تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من

خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را

تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان

بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را

دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست

45234_(600x600)

رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را

ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من

هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را

در بزم وصال دوست از جام جمال دوست

چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را

*****
عماد خراسانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *