ساقی نامه مولانا میر رضی الدین ارتیمانی
خدایا به جان خراباتیان ، کزین تهمت هستی ام وارهان
به میخانه ی وحدتم راه ده ، دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم ، به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
میی ده که چون ریزی اش در سبو ، بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند ، بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون چشمت افتد بر آن ، توانی در آن دید حق را عیان
از آن می که چون عکسش افتد به باغ ، کند غنچه را گوهر شب چراغ
به انگور میخانه ره پوی آه ، چه می خواهی از مسجد و خانقاه
سحر چون نبردی به میخانه راه ، چراغی به مسجد ببر شامگاه
نیاری چو تو تاب دیدار او ، ز دیدار رو کن به دیوار او
نبرده است گویا به میخانه راه ، که مسجد بنا کرده و خانقاه
خرابات را گر زیارت کنی ، تجلـّی به خروار غارت کنی
نماز ار نه از روی مستی کنی ، به مسجد درون بت پرستی کنی
توانی اگر دل به دریا زنی ، که آن درّ یکتای پیدا کنی
زنی در سماعی ز می سرخوشی ، سزد گر از این غصه خود را کشی
تو شادی بدین زندگی عار کو ؟ ، گشودیم گیرم درت ، بار کو ؟
بیا تا به ساقی کنیم اتـّفاق ، درون ها مصفـّا کنیم از نفاق
بیایید تا جمله مستان شویم ، ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان به هم مهربانی کنیم ، دمی بی ریا زندگانی کنیم
بگیریم یک دم چو یاران به هم ، که اینک فتادیم یاران ! ز هم
جهان منزل راحت اندیش نیست ، ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
سراسر جهان گیرم از توست و بس ، چه اندوزی آخر در این یک نفس ؟
فلک بین چه با جان ما می کند ؟ ، چه ها کرده است و چه ها می کند
بر آورده از خاک ما گرد و دود ، چه می خواهد از ما سپهر کبود
نمی گردد این آسیا جز به خون ، الهی که درگردد این سرنگون
من آن بی نوایم که تا بوده ام ، نیاسایم ار یک دم آسوده ام
رسد هر دم از همدمانم غمی ، نبودم غمی گر بدم همدمی
در این عالم تنگ تر از قفس ، به آسودگی کس نزر یک نفس
از آن می که گر عکسش افتد بر آب ، بر آن آب تبخاله افتد حباب
از آن می که گر شب ببیند به خواب ، چو روز از دلش سر زند آفتاب
از آن می که چون شیشه بر لب زند ، لب شیشه تبخاله از تب زند
از آن می که چون ریزی اش در کدو ، همه قل هو الله تراود از او
از آن می که در خم چو گیرد قرار ، بر آرد خم آتش بسان چنار
میی صاف از آلودگیّ بشر ، مبدل به خیر اندرو جمله شر
میی معنی افروز و صورت گداز ، میی گشته معجون راز و نیاز
به می گِل دلی ، جسم جانی کند ، به باده زمین آسمانی کند
میی از منی و تویی گشته پاک ، شود جان چکد قطره ای گر به خاک
به یک قطره آبم ز سر در گذشت ، به یک آه بیمار ما ، در گذشت
چشی چون از این باده ، کوکو زنی ، شوی چون از او مست و هو هو زنی
میی سر به سر مایه عقل و هوش ، میی بی خم و شیشه در ذوق و جوش
میی سر به سر شور و مستی ّ و حال ، وزو یک قدم تا در ذوالجلال
دماغم ز میخانه بویی شنید ، حذر کن که دیوانه هویی شنید
بگیرید زنجیرم ای دوستان ، که پیلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می ، فرو نایدم سر به کاووس و کی