ای يار
ای آنكه دستان آواره ات
رهتوشه ی غربت ِمنند
وقلب آوازه گرت
تكه ای سوزان از سرزمين من
اندوهم را شادمانه بپوشان
گل بارانم كن با بوسه ها وميخك ها
” به ياد می آورم سرزمين ِمان را
با گيسوانی سوخته
ودستانی پر پينه
كه تا آستانه ی نابينايی گريسته است
وتب آلوده ، به زبان ِسنگلاخ وتاول سخن می گويد.”
خم ميشوم
از خنكای بلند ابر
تاول هايش را در آغوش می كشم
وبر بستر ِآب ها
فلز واندوه می گريم .
ناصر نجفی