خسته ام…روی پلی که توی هیچ نقشه ای نیست
راه خانه را گم کرده ام…راه دویدن را..راه رسیدن را وراه زندگی را
حتی نفسم نیز راه گلویم را گم کرده
نگاهم نیز به مه خیره مانده ..به نقاب ها ..به صورتک های یک شکل تهوع اور
.دلتنگی من هم از آن دست اتفاق های این زندگیست
که افتادن و نیفتادنش یک اندازه درد دارد!….درد دارم رفیق….!
درد تنهائی ..درد بیکسی در میان همه
درد داشتن عشقی که از بازار عشق فروشان نخریده باشم
درد انسان بودن ..درد فهمیدن ودرد زنده بودن