برای او مینـوشتم.برای او کـه بیهوده می پنداشتم
معـنای باران را از ناودانها نمی پرسد
و هیچگاه با کوهها قهر نمی کند
برای او که تصور می کردم پنجره را به خاطر دیدن خورشید دوست دارد
و به یاسها به خاطر اینکه بوی یار را دارند، احترام میگذارد
من در رسیدن به او از پروانه ها بی پرواتر بودم
برای او مینوشتم
برای او که ابلهانه می پنداشتم
از همۀ فروردین ها به بهار نزدیک تر است
و از همۀ اردیبهشت ها به بهشت شبیه تر است .
برای او که فکر میکردم پاییز را نیز دوست دارد
و به برگهای خشک هم سلام میکند
و زمستان را از خانه اش نمی راند.
ولی وقتی فهمیدم که او نیز چون دیگران است
واز مردمان دیار عشق نیست ..عشق را غرور وبازیچه میداند
فهمیدم او یک نفر را برای همه روزها نمیخواهد
بلکه همه روز ها یک نفر را برای یک روز می خواهد
دیگر نمی نویسم….
من هرزه نویس نیستم وبرای عشق
حرمت قائلم